من و تو و آن بسیجی یکی هستیم

داشتم عادت می دادم خودم را که وبلاگ را "شنبه" ها بروز کنم. شنبه ها توی ذهنم با یاد شهادت آقا مهدی و قایقی که در عصر آن شنبه در اسفند ماه ۶۳ روی دجله گم شد عجین است. اما این روزها که در کنار دغدغه های دچار اکنون زدگی - که برکتی ندارند و حاصلی نمی آورند جز اخلاد الی الارض - نگران کار نیمه تمام پیاده کردن سخنرانی های آقا مهدی هستم، یاد او کمی بیشتر از سابق با اوقاتم عجین است. همین، مثـــــــلا اگر بهانه ای بوده باشد که در طول هفته این وبلاگ دوبار بروز شود بجای خود برکتی است برای اوقاتی که اغلب بی حاصل می گذرند و موفقیتی است برای کاری که از اول دارد کج دار و مریز انجام می گیرد. بگذریم که گاه یاد مدام آقا مهدی باعث می شود که یاد چشمهایش بیفتم که تیز نظاره گرند...

(نقل از: مصطفی مولوی)

ادامه از این پست

با تمام وجودش با همین عملیات "بمو" مخالف بود، به خاطر راهکارهای خطرناک و مشکلات زیاد. حتی با من آمد شناسایی و از نزدیک دید که جای سختی است. من هم شک داشتم. از مهدی پرسیدم: "به نظرت میشود کاری کرد؟" گفت: "نه، ولی نظر فرمانده این است که ما باید تا آخرش پای کار باشیم"  و بود.  با تمام توانش بچه ها و امکانات را برداشت برد توی منطقه عملیاتی، توی آن صخره های خطرناک و غیر قابل عبور و منتظر ماند تا تصمیم اصلی گرفته شود. محل گذر چهار گردان ما حفره ای بود که باید از آن می آمدیم بالا و از پنجاه متری پایین محل عراقی ها می گذشتیم تا برویم برسیم به هدفهای بعدی. اینکار باید بی سر و صدا انجام می گرفت و بدون عقبه و بدون تدارکات، چون هلی کوپتر نمی توانست بیاید آنجا. من بعنوان نیروی اطلاعات کار می کردم و توی جلسه ها با حمید از راه ها می گفتیم و راهکارها و بعد می گفتیم "نمی شود". مهدی می گفت: "حمید! تو یادداشت کن که نمی شود!"  حمید می گفت: "من توی دلم یادداشت می کنم و پیش خدا که به شما چی گفته ام. این عملیات شدنی نیست ولی ما تکلیفمان را  بلدیم و ادایش می کنیم." آن عملیات پا نگرفت. یک روز قبلش لغو شد و ما رفتیم که برای والفجر دو آماده شویم. حالا شما فکرش را بکنید که یک عده، تمام زندگی شان را رها کرده بودند نشسته بودند پشت این دو برادر حرف در می آوردند. آن هم پشت سر کسانی که برای دنیا یک پشیز هم قائل نبودند چه برسد به اینکه مثلا فکرهایی داشته باشند برای رسیدن به قدرت یا مقام یا هر چیز پست دیگری. همین مهدی کسی بود که اگر می خواست از تبریز با ماشین سپاه برود قم به خانواده حمید سر بزند به من می گفت: "یادت باشد این مسیر را حساب کنم پولش را بدهم به سپاه." یا اگر مشکلی توی شناسایی ها بوجود می آمد خودش پا می شد می رفت شناسایی.

در منطقه والفجر مقدماتی قرار بود عملیات، سریع انجام شود. زمان محدود بود و امکانات کم و ما باید خیلی فشرده شناسایی می کردیم. فقط یک دوربین "دید در شب" داشتیم و نوبتی ازش استفاده می کردیم. باید اول مواظب خطر کمین عراقی ها می بودیم که متحرک بود. یک روز این تپه بود و یک روز آن تپه و یک روز هم جای دیگر. هدف ما جاده ایی بود با کُپه ای خاک روی آن که برویم شناسایی اش و برای عملیات ازش استفاده کنیم. از چند محور نفر فرستادیم، نتوانستند بروند. منطقه آلوده بود. رفتم از مهدی اجازه گرفتم که خودم بروم. گفت: "فقط مواظب خودت باش." رفتیم چند تا کمین گذاشتیم و درگیر شدیم. دو نفرمان توی آن محور جا ماندند. نتوانستم بدون آنها برگردم. ماندم توی منطقه و تمام سعی ام را کردم که دست کم بقیه را بیاورم عقب. روم نمی شد برگردم به آقا مهدی بگویم شناسایی مان مثلا با این مختصات است و دو تا هم اسیر داده ایم. سر خودم را آنقدر به شناسایی و این طرف و آن طرف گرم کردم که بچه ها بر گشتند. درگیری ما را دیده بودند. تصمیم گرفته بودند روز را همانجا بخوابند و از تاریکی شب استفاده کنند برگردند. خوشحال از برگشتن بچه ها رفتم به آقا مهدی گفتم چه دیده ایم و چه سختی هایی کشیده ایم. گفت: "حالا که اینطور است من هم با شما می آیم."

سه نفر شدیم و بعد از نماز صبح حرکت کردیم. رفتیم به قسمتی که عراق دید داشت. جایی که کمین های متحرک را جابجا می کرد. به مهدی گفتم: "ما فقط توانستیم تا این جلو بیاییم." گفت: "خب برویم، چرا معطلی؟" گفتم: "فرمانده لشکر که نباید بیاید جلو. وظیفه ماست که برویم. شما فقط بیا چک کن." گفت: "حرفش را هم نزن. من و تو معنی ندارد توی این جنگ. اگر می بینی اسم و رسم درست کرده اند برای ما، فقط برای راحتی کار است و گرنه من و تو و آن بسیجی یکی هستیم."

(منبع: "به مجنون گفتم زنده بمان"، کتاب دوم، چاپ اول، ص ۱۷۶ - ۱۷۵)

جای انگشتان آقا مهدی

ظهر است. هوای دم کرده نفس را پس می زند. بی آنکه تکان بخوری خیس عرق می شوی. توی انبار روی پتو نشسته ام. ناگهان صدای ترمز ماشین می شنوم. "حتما برای گرفتن کلمن آمده اند" با خودم می گویم و منتظر می مانم. اما یکدفعه کسی وارد می شود که قلبم را از شادی پر می کند. غافلگیر می شوم. کسالت و کلافگی ام نمی دانم کجا می رود.
- سلام! خسته نباشی
- سلام آقا مهدی، شما هم خسته نباشید. بفرمایید!
مثل همیشه نگاه سریعی به قفسه ها و وسایل می اندازد. می دانم که عجله دارد. همیشه همینطور است.
- یک دقیقه، فقط یک دقیقه بفرمایید بنشینید. خواهش می کنم!
انگار دو دل است. بالاخره می آید و روی پتو می نشیند. دل توی دلم نیست. او کسی است که با یک نگاه، خستگی را از یاد آدم می برد و تحمل مشکلات و سختی ها را آسان می کند. به سمت یخچال دستی می روم. یکی از خربزه ها را بر می دارم. بلافاصله پاره اش می کنم و ریف خربزه خنک را قاچ قاچ می کنم.
- بفرمایید! توی این هوا می چسبد!
دستش را دراز می کند. با دو انگشت سبابه و شصت اولین قاچ را می گیرد. می خواهد قاچ خربزه را بردارد اما ناگهان دستش را پس می کشد. جای انگشتانش بر روی قاچ خربزه می ماند.
- چی شد آقا مهدی؟ چرا میل نمی کنید؟
سکوت می کند و نگاه مهربانش را به من می دوزد. قلبم می خواهد از جا کنده شود.
- به خدا از پول خودم خریده ام آقا مهدی. خربزه را برای شما قاچ کردم. چرا نمی خورید؟
فرمانده همچنان سکوت کرده است.
- تو را به روح شهیدان قسم، آخر چرا نمی خورید؟
با صدایی که تا آخر عمر در درونم تکرار می شود می گوید: "بچه ها توی خط نمی توانند خربزه به این خنکی بخورند."
بغض راه گلویم را می بندد. آقا مهدی می خواهد بیرون برود که ناگهان سر و کله "عمو حسن" پیدا می شود. عمو حسن رزمنده پیر و داوطلبی است که توی تدارکات کار می کند. چند روز پیش آمده بود فانوسقه ای نو می خواست که به او ندادم. تا آقا مهدی را می بیند از دور فریاد می زند.
- آقا مهدی! فدایت شوم الهی درد و بلای تو بخورد توی سر من!
یادم می آید که به عمو حسن گفته ام که تو فانوسقه داری و او در جواب گفته: "مرا می شناسی؟ مرا آقا مهدی از دهات آورده اینجا. باید بدهی!" عمو حسن می آید جلو و جلوی در می رسد به آقا مهدی.
- یه فانوسقه خواستم بهم نداد!
آقا مهدی گفت: عمو تو که فانوسقه داری.
- این کهنه شده!
آقا مهدی رو به من می کند و می گوید: "خب! باشه فانوسقه اش را عوض کن!"
عمو حسن بر می گردد و از خوشحالی آقا مهدی را در آغوش می کشد و می گوید: "قربان چشمت!"
به انباری بر می گردم تا فانوسقه نو بیاورم. چشمم به قاچهای خربزه می افتد. جای دو انگشت آقا مهدی هنوز روی قاچ خربزه باقی مانده است. دلم می خواهد تنها باشم و گریه کنم...

(منبع: "راهیان شط" ، بازنوشته عبدالمجید نجفی ، چاپ دوم ، ص ۸۴ - ۸۱)

سن یاریمین قاصدی سن

گهگاه خیال آقا مهدی افتخار می دهد و به خوابم می آید. چون "عنقا شکار کس نگردد" باری به دیدار خیالش هم دلخوشم. مدتی است مشغول عکاسی از تابلوهای منقش به نام بلند آقا مهدی در تبریز هستم. تقریباً همه را گرفته ام. از تابلوی مجتمع اداری سپاه پاسداران در خیابان حافظ که بنام آقا مهدی است تا تابلوی ساختمان دانشکده مکانیک دانشگاه آزاد اسلامی که بعد از گرفتن عکس از آن نیازی به در رفتن نداشتم! فقط مانده تابلوی "دبستان شهید مهدی باکری" (مدرسه دوران ابتدائی ام) که هنوز هم البته موفق به عکس گرفتن از آن نشده ام. این دبستان چون داخل شهرک منازل سازمانی کارکنان پالایشگاه تبریز قرار دارد، ورود به شهرک به بهانه عکاسی آنهم از تابلوی یک مدرسه (!) کمی دشوار است و دست کم برای حراست سختگیر آن قابل توجیه نیست. کسی هم دیگر توی حراست مرا با این قیافه غلط انداز امروزم بیاد نمی آورد. اما شب پنجم محرم امسال بود که رزمنده سرافراز و مصفای گردان سیدالشهدای لشکر عاشورا جناب آقای محمد مولوی را در جمع عزاداران "هیئت شهدای گمنام" در گلزار شهدای تبریز زیارت کردم و به او گفتم که دارم همچین کاری می کنم و از او خواستم که چون کارمند پالایشگاه است بیاید شفاعت مرا نزد حراست شهرک بکند مرا راه بدهند بروم یک عکس بگیرم. آن شب از هیئت برگشتم خوابیدم و توی خواب موفق به گرفتن عکس از تابلوی مدرسه شدم! بعد از گرفتن عکس بود که داخل مدرسه شدم و آقا مهدی آنجا بود...

وقتی وارد مدرسه شدم دیگر دوربین دستم نبود. صبح اول مهرماه ۶۴ بود و داخل مدرسه درست به همان شکل نیمه ساخت بود. مدرسه یک طبقه کوچکی که فقط پنج تا کلاس و یک دفتر و یک آبدارخانه داشت و هنوز صندلی برای کلاسها نیاورده بودند و چند تا کیسه گچ با وسایل بنایی گوشه یکی از کلاسها روی زمین ولو بود! پنج تا صف درست به همان شکل که در اول مهر ماه ۶۴ توی کریدور مدرسه ایستاده بودند تشکیل شده بود و خانم مجد - مدیر مدرسه - با عکس قاب شده آقا مهدی در دست و با همان مقنعه چانه دار و حجاب یادگاری آنروزها آمد جلوی صف ها ایستاد، درست از همان سمتی که اول مهرماه ۶۴ آمده بود. قرآن خوانده شد و خانم مجد در حالیکه عکس قاب شده آقا مهدی را مقابل خود گرفته بود شروع به صحبت کرد تا اینکه درست مثل آنروز به عکس اشاره کرد و گفت: "بچه ها کی می دونه این عکس کیه؟!" اما صدایی از کسی در نیامد جز از من که از میان صف کلاس دوم ابتدائی گفتم: "آهنگرانه؟!" درست همانطور که اول مهر ۶۴ سر صف گفته بودم و خانم مجد گفت: "نع!" و کسی حدس دیگری نداشت! من فقط ۷ سال داشتم و از کجا باید می دانستم؟! آن نامی را هم که بر زبان آوردم از برکات معرفی جنگ از تلویزیون بود! تازه ۹ ماه از شهادت آقا مهدی گذشته بود و هنوز آوازه سردار پرافتخار اسلام در شهر و بین مردم نپیچیده بود و شاید مدرسه ما اولین جایی بود که نام بلند سردار عاشورا را بر تابلویی بالا برد. نام شهید مهدی باکری را خانم مجد یاد ما داد و گفت که او در جبهه های حق علیه باطل به شهادت رسیده. در و دیوار دبستان شهید مهدی باکری و خاطرات فضای کودکانه آن، نام و یاد آقا مهدی را و خاطره آشنا شدن با نام بلند او را برای همه این ۲۶ سالی که از شهادتش گذشته برای من زنده نگه داشته. من به این مدرسه، به تخته سیاه و نیمکت و صندلی آن، به تابلوی سفید رنگ مدرسه که نام آقا مهدی با خط نستعلیق "آقای خجسته" بر آن نقش بسته بود و به اولین مدیر آن مدیونم.

خیال آقا مهدی در خواب آنجا یک گوشه بود. وقتی دیدمش باز دوربین دستم بود و بزرگ شده بودم. نشسته بود با لباس رزم و من هم نشسته بودم. خیلی نزدیک... حرف زدم با خیال آقا مهدی. او بیشتر حرف زد. هر چند زیاد طول نکشید که رفت. از خواب که بلند شدم ناخودآگاه شروع کردم به خواندن ابیاتی که استاد شهریار آنرا برای خیال یارش سروده و خودش آنرا با گریه خوانده. نمی دانستم چرا باید این ابیات را بخوانم و چه ربطی دارد ولی هر چه بود خیال آقا مهدی باز افتخار داده بود و به خواب من آمده بود...

سن یاریمین قاصدی سن      ایلن سنه چای دئمیشم 
خیالیـــــــنی گوندریب دیر      بسکی من آخ وای دئمیشم
آخ گئجه لر یاتمامیشــــام      من سنه لای لای دئمیشم
سن یاتالـــــی من گؤزومه     اولدوزلاری سای دئمیشم
هر کس سـنه اولدوز دئیه      اؤزوم سنه آی دئمیشم
سنن سورا حیــــــــاته من     شیرین دئسه، ضای دئمیشم
هر گــؤزلدن بیــر گول آلیب     سن گؤزله پای دئمیشم
سنین گون تک باتماغیـوی     آی باتانا تای دئمیشم
.
.
.

فقط کارگری کرده ام

(نقل از: مصطفی مولوی)

توی یک کانتینر بودیم، قبل از عملیات فتح المبین، برای توجیه همین عملیات، که یک تویوتا آمد ایستاد آنجا و صدایش نگذاشت بفهمیم داریم چه می گوییم و چکار می کنیم. نشسته بودم لب کانتینر. بلند شدم عصبانی آمدم بیرون گفتم: "خاموشش کن!" راننده از ماشین آمد پایین بی اعتنا به حرف من رفت پشت ماشینش، شروع کرد به خالی کردن یک سری طناب سفید.
گفتم: "هوی! با توام! خاموشش کن این قارقارکت را!"
خونسرد گفت: "تو هم بیا کمک! جای دوری نمی رود."
گفتم: "نه بابا؟" [بعد] عصبی گفتم: "کمتر بخور، برو برای خودت نوکر بگیر. تو راننده ای، نه من. وظیفه خودت است که بارت را خالی کنی."
ناراضی برگشتم توی جلسه، دیدم ده دقیقه بعد آرام آمد نشست توی جلسه. بدون اینکه حرفی بزند. نشناختمش. فکر کردم شاید راننده یکی از فرماندهان باشد. دیگر بهش فکر نکردم. جلسه تمام شد و رفتیم درگیر عملیات شدیم. مأموریت ما در تنگه زلیجان بود [عملیات فتح المبین] ، در تپه ۱۸۲ که عراق فشار آورد و ما مجبور شدیم برگردیم عقب. داشتم به احمد کاظمی می گفتم چه اتفاقی افتاده که شنیدم احمد با لهجه ترکی حرف زد. گفت: "شماها سرباز امام زمانید. مقاومت کنید. من هم الان خودم را می رسانم." تعجب کردم که چرا احمد ترکی حرف زده. فشار عراق زیادتر شد. داشتیم بر می گشتیم که دیدم یک بیسیمچی دارد می آید طرفمان. گفت: "کجا؟"
گفتم: "مگر نمی بینی خودت؟"
گفت: "برگردید. باید مقاومت کنید."
برگشتیم رفتیم با یک خط آتش ایستادیم جلو عراقی ها و من همه اش فکر می کردم او کی می تواند باشد که به جای احمد حرف زده و حالا هم آمده به ما امر و نهی می کند. عصر همان روز دیدم نشسته پیش احمد. تازه شصتم خبردار شد که جانشین تیپ* است.

آشنایی من با مهدی از همین جا شروع شد. بعد هم که همه اش با هم بودیم. حتی وقتی رفت لشکر عاشورا. همیشه به شوخی در هر کاری که گره می خورد به من می گفت: "دیدی بالاخره کم خوردم و نوکر گرفتم؟! حالا نوبت توست که معلوم کنی چند مرده حلاجی."
خودش از هیچ کاری کم نمی آورد. با اینکه مهندس بود هرگز نشنیدم مهندس بودنش را به رخ کسی بکشد. من هم حتی بعد از شهادتش فهمیدم لیسانس دارد و مهندس مکانیک است. در عملیاتی در بمو زیاد با طرح مهندس های سپاه موافق نبود، که می خواستند آب را از پایین ارتفاع بمو برسانند به بالا. مهندس ها اصرار داشتند که این کار باید انجام شود و مهدی می گفت: "نمی شود، این پمپ قدرت ندارد شب تا صبح کار کند. باید یک مخزن دیگر گذاشت."
مهندس ها گفتند: "شما چه سر در می آوری از این کارها؟"
مهدی گفت: "اصلش هیچی. فقط کارگری کرده ام، مکانیکی کرده ام، تجربه دارم می دانم این کار شما شدنی نیست."
با تمام وجودش با همین عملیات بمو مخالف بود، به خاطر راهکارهای خطرناک و مشکلات زیاد. حتی با من آمد شناسایی و از نزدیک دید که جای سختی است. من هم شک داشتم. از مهدی پرسیدم: "به نظرت می شود کاری کرد؟"
گفت: "نه، ولی نظر فرمانده این است که ما باید تا آخرش پای کار باشیم."     (ادامه دارد)

* تیپ نجف اشرف

(منبع: "به مجنون گفتم زنده بمان"، کتاب دوم، چاپ اول، ص ۱۷۵ - ۱۷۳)

به من فهماند که می شود از آتش نترسید

(نقل از: شهید احمد کاظمی)

...خستگی را از شب قبل از رفتنش یادم هست که هیچکدام‌مان روی پاهامان بند نبودیم. چون خاکریز یک گوشه از خط مان وصل نشده بود. هر کس را می‌فرستادیم شهید می‌شد. عصر بود گمانم یا شب حتماً که با مهدی قرار گذاشتیم یکی را پیدا کنیم برود خاکریز را وصل کند. قرار شد استراحت کنیم تا بعد ببینیم چکار می‌شود کرد. سنگرمان یک سنگر عراقی بود. بچه‌ها با چند تا پتو قابل تحملش کرده بودند. چشمهام سنگین شد و خوابم برد. مهدی هم نمی‌توانست بیدار بماند. یک نفر آمد کارمان داشت. به مهدی گفتم بخوابد و خودم رفتم ببینم او چه می‌گوید؟ مهدی خوابید. من آمدم از سنگر بیرون و نشسته بودم. بچه‌ها آمدند گفتند با مهدی کار دارند و پیدایش نمی‌کنند.
گفتند: "کجاست؟"
گفتم: "خواب است. همینجا."
رفتند سنگر را گشتند، نبود.
گفتم: "مگر می‌شود؟"
خودم هم رفتم دیدم نبود. تا اینکه تماس گرفت.
گفتم: "مرد حسابی! کجا گذاشته‌ای رفته‌ای بی خبر؟ ما که زهره‌مان ترکید."
گفت: "همینجام توی خط."
گفتم: "آنجا چه خبر؟"
جوابم را می‌دانستم. می‌دانستم حتماً رفته یکی از بولدوزرها را برداشته و آن خاکریز را... گفتم: "می‌خواهی من هم بیایم؟"
گفت: "لازم نیست. تمام شد."
زیر آن آتشی که هر کس را می‌فرستادیم شهید می‌شد، مهدی رفت آن خاکریز را وصل کرد و یک بار دیگر به من فهماند که می‌شود از آتش نترسید و حتی وسط آتش سر بالا گرفت. فکر کنم، بله، توی همین عملیات بدر بود که یادم داد چطور دل به آتش بزنم. هر دو سوار موتور بودیم. من جلو و او عقب. آتش آنقدر وحشی بود که در یک لحظه به مهدی گفتم: "الان است که نور بالا بزنیم!" توقف کردم تا جهت آتش را تشخیص بدهم و کمی هم از... که مهدی گفت: "نایست! برو! سریع!"
دو طرفمان آب بود. لحظه به لحظه گلوله می‌خورد کنارمان و من می‌رفتم، با سرعت و سر خمیده و در آینه موتورم می‌دیدم که مهدی چطور صاف نشسته و حتی یک لحظه هم به خودش اجازه نداده نگران چیزی باشد. آرام آرام سرم را بالا گرفتم و هم قد مهدی شدم. احساس می‌کردم اگر هم شهید شوم، آن هم آنجا و کنار مهدی و سوار موتور، جور خوبی شهید خواهم شد... 

(منبع: "به مجنون گفتم زنده بمان"، کتاب دوم، چاپ اول، ص ۱۷۲ - ۱۷۱)

پی‌نوشت: بعد از درج فراخوان مسابقه بازخوانی وصیت نامه‌های شهیدان باکری در وبلاگ، گاه کامنت‌های نامناسب با فضای وبلاگ، دریافت می‌کنم. اگر انتشار کامنت‌ها را منوط به تأیید آنها کرده‌ام به همین علت است. این توضیح را دادم تا ضمن عذرخواهی بگویم که امیدوارم انتشار کامنت‌ها بشرط تأیید، باعث رنجش دوستان آقا مهدی نشود.