مأموریت برای واحد شهدای کربلا (1) - باید دل امام را شاد کنیم

(نقل از: حسین دمیرچی)

هوای حمام کرده بودم و بی‌آنکه به کسی بگویم آمده بودم اهواز، مدرسه شهید براتی، و حالا زیر دوش آب جا خوش کرده بودم. بعد از شروع جنگ، مدرسه تقریبا به مقر لشکر تبدیل شده است و واحدهایی از لشکر آنجا مستقر شده‌اند. اینجا حمام آمدن، هم فال است و هم تماشا. بچه‌هایی که قصد اهواز می‌کنند، در مدرسه به دوستان و آشنایان خود نیز در واحدهای مستقر در آنجا سر می‌زنند و گاهی هم مدرسه و حمام بهانه‌ای است برای سر زدن به چلوکبابی شمشیری و دلی از عزا درآوردن. من نیز مثل بقیه، بعد از حمام می‌خواستم به جاهایی سر بزنم. در همین فکرها بودم که صدای آشنایی از بیرون حمام مرا به نام خواند.

- برادر حسین... حسین دمیرچی!

شناختم. یکی از بچه‌های واحد خودمان بود.

- بله من اینجام!

به هر ترتیبی بود از حمام بیرون آمدم و به همراه برادری که به دنبالم آمده بود به طرف پادگان پدافند هوایی اهواز حرکت کردیم. قرار بود امروز عده‌ای از بچه‌های واحد به مأموریت بروند و من هم جزو آن افراد بودم. به پادگان که رسیدیم آمبولانس آقا مهدی منتظر ما بود. به همراه آقا مهدی سیزده نفر می‌شدیم. پریدیم داخل آمبولانس و ماشین حرکت کرد. غیر از من، کریم حرمتی، علی پرستی، مهدی داودی، حسین محمدیان و چند نفر دیگر نیز داخل آمبولانس بودند. هاج و واج به یکدیگر نگاه می‌کردیم و معلوم بود که هر کس در ذهن خود محل مأموریت جدید را حدس می‌زد.

چشمها را که نگاه می‌کردی، می‌توانستی ابهام را در آنها تشخیص بدهی. همه می‌دانستند که وقتی پای آقا مهدی در میان باشد و رانندگی را هم خود بعهده بگیرد "الله هامی یه بالام دییب دی" 1. مسیری که آمبولانس طی می‌کرد نا آشنا بنظر می‌رسید ولی بعد از طی مسافتی، راه بطرف هویزه کج شد و از دور "قرارگاه نصرت" خودنمایی کرد. پیاده شدیم و اطراف آقا مهدی را گرفتیم و ایشان شروع به صحبت کردند:

"برادران! شما آمده‌اید برای آموزش آبی – خاکی. در این مدتی که در حال آموزش هستید حق ترک پادگان و رفتن به مرخصی را ندارید. هیچکس حق ندارد با دیگران در خصوص نوع آموزش صحبت کند، حتی اگر طرف صحبت معاون لشکر باشد. بعد از اینکه آموزش‌ها تمام شد خودم یا مسئول واحدتان، کریم فتحی، به دنبالتان می‌آید. عزیزان من! شما نمایندگان لشکر عاشورائید، سعی کنید مأموریت خود را به نحو احسن انجام دهید بلکه بتوانیم در عملیات آینده دل امام را شاد کنیم." بعد از این سخنان کوتاه، آقا مهدی ما را به مسئولین "قرارگاه نصرت" معرفی کرد و بازگشت... (ادامه دارد)

۱. ضرب المثل آذری، تقریبا معادل "نان همه توی روغن است".

(منبع: خداحافظ سردار، سید قاسم ناظمی، چاپ اول، ص ۴۷ - ۴۵)

پی‌نوشت: در متون و اسناد منتشر شده دفاع مقدس، از بچه‌های اطلاعات عملیات جنگ کمتر یاد شده و یاد می‌شود. هنوز هم بعد اینهمه سال، در مورد این نیروها، نوع کارشان، رشادت‌ها و کارهای بزرگی که در جنگ انجام داده‌اند، کم گفته و شنیده می‌شود. خودشان که هیچ نمی‌گویند، دهان بقیه بزرگواران هم قرص است در این باب! امروز وقتی قبل از درج این روایت با یکی از رزمندگان بزرگوار لشکر تماس گرفتم تا سؤالی در مورد "واحد شهدای کربلا" (ظاهرا نام مستعار واحد اطلاعات عملیات لشکر عاشوراست) بپرسم فرمودند: "پشت تلفن نمی‌گوئیم این چیزها را!" ما هم سمعاً و طاعتاً پذیرفتیم! لذا اینجا هم اشاره‌ای به سؤالی که داشتم نمی‌کنم، الا اینکه امیدوارم سرور بزرگوار ما جناب حاج کریم فتحی (زید عزه المعالی) - فرمانده واحد شهدای کربلا - که چندی است افتخار می‌دهند و مرتب به اینجا سر می‌زنند و نامشان در این روایت برده شده، بخاطر درج بی‌اجازه این روایت بر ما خرده نگیرند، هر چند حقیر سعیم را برای دسترسی و کسب اجازه کردم. حضور دلگرم کننده ایشان و چند بزگوار دیگر از رزمندگان اسلام که گاه با نام و گاه بی‌نام اینجا چیزی به یادگار می‌نویسند، برای حقیر مایه سربلندی است. قدوم یاران آقا مهدی، در حکم قدوم مبارک آقا مهدی است.

قایقی که آقا مهدی را با خود برد

(نقل از: حمید گودرزی)

کار انتقال بلم‌ها و قایق‌ها  به جزیره [مجنون] شروع شده بود. تریلرها به جهت حفظ اطلاعات، نصف شب به جزیره می‌رسیدند و بعد از انتقال قایق‌ها به داخل آب، قبل از روشنایی صبح جزیره را ترک می‌کردند. اهمیت کار ایجاب می‌کرد که کار در زمان مشخص تمام شود. قایق‌ها را برای استتار به میان نیزار می‌کشیدیم و رویشان را با نی می‌پوشاندیم. کاغذ، تخته و بقیه چیزهایی که برای محکم کردن قایق‌ها روی تریلر استفاده می‌کردند جمع آوری و پنهان می‌شد و قبل از طلوع آفتاب، منطقه به وضعیت عادی بر می‌گشت.

آقا مهدی اغلب شبها در کنار ما حاضر می‌شد و به کار ما نظارت می‌کرد. آن شب، آقا مهدی روی یک تکه پل شناور در وسط آب ایستاده بود و راننده جرثقیل را راهنمایی می‌کرد تا قایق‌ها را بداخل آب بیندازد. صدای جرثقیل موجب شده بود که صدای آقا مهدی به ما نرسد و برای همین آقا مهدی با صدای بلند صحبت می‌کرد و از بس به سر و رویش آب پاشیده شده بود سراپا خیس بود. می‌دانستیم که باید تا پایان کار، خودش حضور داشته باشد و قبول نمی‌کند که برود و استراحت کند. به استتار قایق‌ها مشغول بودم که متوجه شدم یکی بسوی من می‌آید.

- آقای باکری شما هستید؟
از برادران ارتشی بود، اینجا چکار می‌کرد؟ گفتم:
- نه من نیستم... چکارش دارید؟
- ما از لشکر ۲۸ کردستان آمده‌ایم، با ایشان جلسه داریم؛ باید سریعا ایشان را ببینیم.

وقتی او با من صحبت می‌کرد بقیه همراهانش آمدند؛ از سر و وضعشان معلوم بود که فرماندهان لشکر هستند. بعدا شنیدم که در این عملیات [بدر] قرار است لشکر کردستان بعنوان پشتیبان ما عمل کند. با اشاره دست، آقا مهدی را که داخل آب داشت قایق‌ها را جابجا می‌کرد به آنها نشان دادم، تعجب می‌کردند که فرمانده لشکر و استتار قایق، آن هم شب و داخل آب!

- شما همینجا باشید تا من صدایشان کنم.
به طرف آقا مهدی حرکت کردم. فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا سراپا خیس روبروی من ایستاده بود.

(منبع: خداحافظ سردار، سید قاسم ناظمی، چاپ اول، ص ۱۰۹ - ۱۰۷)

پی‌نوشت: عنوانی که  آن بالا گذاشته‌ام، احتمالا زیاد با این پست مرتبط نیست. شاید هم هست! مطلب را که می‌نوشتم، یادم آمد که "مهدی باکری" در این عملیات از داخل یکی از همین قایق‌ها پر کشید. نام آقا مهدی سالهاست که در ذهنم با کلمه "قایق" گره خورده و این کلمه همیشه برای من پیکر مطهر مهدی باکری را تداعی کرده که در عصر آنروز اسفند ۶۳ روی دجله گم شد و بعضی گفتند که باکری با دجله به دریا پیوست. همه عشاق خدا در طول تاریخ چوبه دارشان را شب و روز بر دوش کشیده‌اند. رسم عشاق است! عجب از این رسم که تخلف بردار نیست...

السلام علیکم یا انصار ابی عبدالله

 

لبیک گویان سردار عاشورا

(نقل از: غفار رستمی)

لشکر عاشورا به برکت فرماندهی آقا مهدی، "آچار فرانسه" سپاه بود. در هر عملیاتی شجاعانه وارد میدان می‌شد، سخت‌ترین محورهای عملیاتی را برای نبرد انتخاب می‌کرد و تا آخرین نفس می‌جنگید و برای همین نام عاشورا و نام باکری خواب از چشم نیروهای دشمن می‌گرفت.

عملیات "خیبر" از عملیاتهایی بود که لشکر عاشورا چون خورشیدی بر آسمان آن درخشید و جزایر را در زیر آتش سهمگین دشمن حفظ کرد و برای این مقاومت تاوان سنگینی نیز پرداخت؛ عده‌ای از فرماندهان لشکر شهید شدند و عده‌ای نیز به سختی مجروح گردیدند. اکنون ماهها از عملیات خیبر می‌گذشت و آقا مهدی برای کار، شب و روز نداشت؛ می‌خواست لشکر عاشورایی خود را برای عاشورایی دیگر آماده کند. آموزش‌های مداوم، سازماندهی‌های حساب شده و مانورهای پی در پی، تنها بخاطر عملیاتی بود که انتظار ما را می‌کشید. آقا مهدی روزی مرا به همراه سید مهدی حسینی که مسئول ستاد لشکر بود فراخواند و لیست بلند بالایی به دستمان داد و گفت:

- سلام مرا به این برادران می‌رسانید و می‌گوئید: مهدی گفت من منتظر شما هستم.

لیست را گرفتیم و به راه افتادیم. اسامی، آشنا بودند. ما در عملیات خیبر پا به پایشان جنگیده بودیم و بیشترشان در همان عملیات مجروح شده بودند. طبق لیست، به شهرهای زنجان، تبریز، اردبیل، خوی و بعضی شهرهای دیگر سر زدیم و سراغ افراد مورد نظر رفتیم. هنوز آثار جراحت در دست و پای اکثرشان دیده می‌شد. بعضی‌ها هنوز عصا بر زمین نگذاشته بودند، گروهی در بیمارستان بودند و عده‌ای نیز سر و دستشان باندپیچی شده بود. به هر کس می‌رسیدیم، بعد از عیادت پیــــام آقا مهدی را می‌رساندیم و منتظر پاســــــــخ می‌ماندیم... "آقا مهدی سلام رساندند و فرمودند من منتظر شما هستم، اگر می‌توانید بیائید." نام آقا مهدی را که می‌شنیدند، کاسه چشمشان پر از اشک می‌شد؛ همگی می‌دانستند که مهدی بعد از شهادت برادرش حتی به پشت جبهه نیامده و می‌دانستند که مهدی به دنبال همه پیک نمی‌فرستد و اکنون خبری هست که آنها را فرا می‌خواند. چشمی می‌گفتند و مهلت می‌خواستند تا آماده شوند.

مأموریت به اتمام رسیده بود ولی هر چه فکر می‌کردم، نمی‌توانستم به خود بقولانم کسانی که ما به دنبالشان رفته بودیم به عملیات برسند. بوی عملیات در ستاد لشکر پیچیده بود و مسئولان لشکر خود را برای عملیات آماده می‌کردند. نیروها سازماندهی می‌شدند، منطقه عملیاتی آماده می‌شد، گردان‌های خط شکن آخرین مراحل آموزش را پشت سر می‌گذاشتند که یک به یک لبیک گویان سردار عاشورایی لشکر عاشورا پیدا شدند. هر روز چند نفری بی‌آنکه بهبودی کامل پیدا کرده باشند، سر می‌رسیدند و خود را برای نبردی دیگر آماده می‌کردند...

(منبع: خداحافظ سردار، سید قاسم ناظمی، چاپ اول، ص ۷۱ - ۶۹)

وبلاگ حمید (+)